Blog . Profile . Archive . Email  


پلک

همين طور كه مادر داشت سنجاق هاي قفلي را از ملحفه ها باز مي كرد تا آنها را بشويد، به پدر ليست خريد مي داد.سه كيلو گردو فكر كنم بس باشه. يه كمي هم تو خونه داريم.پدر در حالي كه داشت به نيما كمك مي كرد تا وسايل كيف مدرسه اش را مرتب كند، گفت:
 
- واسه فردا مگه مي خواي چي بپزي؟ غذا از بيرون بياريم، بهتر نيست؟

ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:تنبـل , من , دختـران , داستان , : , داستان : دختـران تنبـل من , ,ساعت 11:46 توسط محمد| |


Power By: LoxBlog.Com